بگذار این قصه تمام شود
و من
دست های جوهری ام را
در گودال های باران خورده ی این خیابان بشویم
بیا با هم
بی خیال این دنیا شویم
و برای یک بار هم که شده
پرتقال های پوست کنده مادر را
خودت تنهایی بخوری
به خوراکی هایت فکر نمی کنم
تو هم به کفش های پاره این شعر نگاه نکن
خیابان
که به اخر این سطر ها برسد
کفش هایم را در می اورم
این فیلم را به عقب بر می گردانم
و پا برهنه
به ان نقطه ریز شده باز می گردم
انجا که باران
هنوز باریدن نگرفته بود...
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 0:19 توسط fatima
|