به هم سلام کردیم
وهوا ابری شد
خیالی قدم می زدیم
و دستان هم را.......
کمی از باران
دردهایمان را فهمید
روز بعد
چند سال بعدبود
که رد شدیم از کنار هم
به هم نگاه کردیم
هوا هنوز ابری بود
و در دستان مشت کرده ما
باران به درد خودش می پیچید !!!!
چه فردای بی تقویمی
که دیواربا شکل همیشگی اش از سروکول پیچکی بالا میرود
و من چنان زخمی شده ام
که حتی دروغ رفتنت را باور کرده ام
شاید یک صندلی خالی و یک فنجان قهوه که نمیدانم
راستی امروز چندم کدام ماه است؟
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 1:33 توسط fatima
|