به هم سلام کردیم

وهوا ابری شد

خیالی قدم می زدیم

و دستان هم را.......

کمی از باران

دردهایمان را فهمید

روز بعد

چند سال بعدبود

که رد شدیم از کنار هم

به هم نگاه کردیم

هوا هنوز ابری بود

و در دستان مشت کرده ما

باران به درد خودش می پیچید !!!!

چه فردای بی تقویمی

که دیواربا شکل همیشگی اش از سروکول پیچکی بالا میرود

و من چنان زخمی شده ام

که حتی دروغ رفتنت را باور کرده ام

شاید یک صندلی خالی و یک فنجان قهوه که نمیدانم

راستی امروز چندم کدام ماه است؟